سلام .وبتون عالیه.
اگه میشه رمان عشق درون امیرتتلو را پرنیانش را بزارید.ممنون.
پاسخ:سلام نظرلطفتونه آبجی عاطفه.این رمان 165 قسمت داره و دو فصله!!!نویسنده های این رمان به علت درخواست زیادی که بهشون شده مجبورشدن بدون وقفه بنویسن و به همین دلیل برای اینکه هرقسمت روتبدیل به فرمت های مختلف کنن وقت کافی ندارن ولی قول دادن بعدازاتمام این رمان زیبا تمام قسمت هارو بافرمت های مختلف برای ماارسال کنن وماهم برای شماکاربران عزیزقراربدیم.
نام رمان : لمس خوشبختى
نویسنده : •ήªƒªδ• کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب (مگابایت) : ۱٫۵ (پی دی اف) – ۰٫۱ (پرنیان) – ۰٫۷ (کتابچه) – ۰٫۱ مگابایت (epub)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، epub
تعداد صفحات : ۱۷۵
خلاصه داستان :
رمان راجع به دختریه که پدرش به علت قتل زندانه و دختر برای بیرون آوردن پدرش کاری می کنه که…
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از •ήªƒªδ• عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)
قسمتی از متن رمان :
دستامو بهم گره زدم و جلوی دهنم بردم و ها کردم تا بلکه از گرمای دهانم دستام گرم بشن اما بی فایده بود سرمای تنم از سردی هوا نبودبلکه از ضعف ، ترس ، استرس و درد هم بود. نگاهمو به در سیاه رنگ دوختم ، چرا کسی بیرون نمیومد؟ ۵ روز شد. ۵ روز که… افکارم با صدای در یادم رفت سریع بلند شدم و خودمو به در سیاه رنگ رسوندم دری که رنگ لباسی بود که این روزا اهالی این خونه به تن داشتن. منم سیاه پوش بودم. منم غم داشتم. منم واسه دل درموندم سیاه پوشیده بودم. درد من از درد اینا بدتر بود. اینا عزیز از دست داده بودن ولی من نمیدونستم عزیزمو خواهم داشت یا نه…
سوزوکی مشکی رنگی از پارکینگ بیرون امد سریع به سمت ماشین رفتم. راننده با دیدنم نگه داشت. به شیشه راننده کوبیدم و با التماس گفتم:
-توروخدا اقا، خواهش میکنم به حرفام گوش کنید ، اقا…
هنوز حرف از دهنم خارج نشده بود که ماشین به حرکت افتاد دنبالش دویدم و با التماس فریاد زدم:
-خواهش میکنم رضایت بدید به خداوندی خدا کنیزیتونو میکنم …
همین طور که ماشین حرکت می کرد همراهش توی خیابون کشیده شدم و در اخر وسط کوچه روی زمین افتادم و با صدای بلند زجه زدم و از خدا کمک خواستم. مردمی که از کنارم رد میشدن با ترحم نگاهم میکردن و برخی هم بی خیال رد میشدن . به سختی خودمو به پیاده رو رسوندم و دوباره مصیبت نامه سر دادم. توی حال خودم بودم که کودکی از کنارم گذشت و اسکناس پاره ی صد تومانی جلوی پام انداخت و بعد با خوشحالی دست مامانشو گرفت و گفت:
-مامان به این خانومه کمک کردم خدا دروغی که صبح به بابا گفتم میبخشه؟
جیگرم اتنیش گرفت. دلم سوخت. سر بلند کردم و خیره به اسمون گفتم:
-می بینی خدا؟ می بینی به چه روزی افتادم؟ تک دختر ارسلان خان، دختری که کل دنیا نازشو خریدارن کارش به جایی رسیده که با گدا اشتباهش میگیرن. خدایا این رسمشه؟ چه حکمتی تو کارته خدا؟